Tuesday, May 3, 2022

کنشگران کاموایی

 کنشگران کاموایی!


نمِ ریزبارانِ سحرگاهِ پائیزی، کفِ حیاط را خیسانده و چند لباسِ جامانده روی بندِ رختها از روز گذشته را هم بههمچنین. در کوهپایهی اوین، هوا کمی هم زودتر سرد میشود؛ و من به یادِ آن میافتم که سالِ پیش - و شنیدهام که سالهای پیشتر هم - چندی زودتر از این وقتها، خانوادههای زندانیان گلولههای کاموای رنگی رنگی برای عزیزانِ محبوسشان در بندِ زنان میآوردند؛ حتی فروشگاهِ زندان هم کاموا میآورد؛ و یک دلخوشیِ برخی زندانیانِ زن آن بود که کلاهی، شالی، ژاکتی یا دستکشی برای عزیزانشان ببافند. رو به سرمای هوا که میرفتیم، یکی از زیباترین صحنههای سالنِ ملاقات، زمانی بود که مادری موهای بافتهی دخترکش را مرتب میکرد تا بعد، کلاهِ عشقبافتهاش را بر سر او بکشد؛ یا این که دستش را از سوراخِ مچ آستینِ ژاکت تو میبُرد تا از آن طرفِ دیگر، دست دخترک را بگیرد و از این سو بهدرآوَرَد. ژاکت که به تن میشد، لبهی آن را یکی دو بار کمی محکم به پایین میکشید تا تویِ تن جا بیفتد ... سرشانهها را با دستش کمی جابهجا و میزان میکرد ... و بعد دو دستِ کودکش را میگرفت و او را کمی به عقب میداد تا جایی که دستانِ هر دوتاشان راست و کشیده شود؛ در آن حال، کمی به چپ میچرخاندش و کمی به راست، تا حاصلِ کار را خوب ورانداز کند؛ و بعد لبخندی از سر رضایت ... و دخترک که از ذوق چند بار ریزریز روی دو پنجهاش میشد و در حالی که دو دستش روی سینهی ژاکت بود، سرش و نگاهش را به چپ و راستِ سالن ملاقات میگرداند به دنبال آینهای، و چون نمییافت، به سوی میزِ کناری که خانوادهای دیگر دور آن نشسته بودند میدوید، و از دختر جوانِ محبوسشان میپرسید: «خوگشِل شدم خاله؟» و بعد بی آن که منتظرِ پاسخ بماند ادامه میداد: «... مامانم برام بافته». بازمیگشت و به هَروَله بدون ترمز خودش را در آغوشِ باز و منتظرِ مادر میانداخت و ... .


با خودم فکر میکنم که سالن ملاقات اوین، امسال از این نابترین لحظههای زندگیِ زندانیان خالی خواهد بود؛ از این امکانِ ساده و کوچکی که بندی عاطفی بود و پیوندی، بین زنانِ زندانی و عزیزانشان. دیگر از آن گلوله کامواهای رنگی رنگی، از آن کلاهها و ژاکتها، از آن وراندازها و «خوگشِل شدم؟»ها خبری نخواهد بود. چرا؟ چون مسؤولی «اشتباهی»، به احتمالِ زیاد نادانسته و با تصوّری امنیتزده، دارد معبرِ هر نسیمی که رایحهای از «زندگی» انسانی با خود بیاورد را بهکلّی مسدود میکند؛ پس امر مقرّر میفرماید که: «کاموا هم ممنوع


جناب آقای سازمان زندانها! بدین وسیله به اطلاع میرسانیم که: ما «بیقدرتان» تصمیم گرفتهایم حق «زندگی» را پس بگیریم؛ به کمک همه ... حتی به کمک بسیاری از خود شما؛ و شاید تعجب کنید که بگویم حتی به کمک همکاران، اعضای خانواده و خود آن اقایی که «اشتباهی» است؛ چرا که «اشتباهی» بودن در یک سِمَت، بههیچوجه به آن معنا نیست که آدم قابلیت درک نابترین صحنههای انسانی را که مقابل دیدگانش بدارند، نداشته باشد.


روزی که گلولههای کاموای رنگی رنگی را باز هم در اوین ببینیم، همهی ما - ما و شما- لبخند خواهیم زد. هیچکس در آن روز شکست خورده نیست ... آخر، شکست خورده که لبخند نمیزند!


معطلش نکنید! هوا دارد سردتر میشود


با احترام

فرهاد میثمی

یکم آبان ۹۸

بند ۴ زندان اوین

No comments:

Post a Comment

فهرست مطالب

:برای دیدن هر یک از مطالب، روی آن کیلک کنید برای روزهای زجرِ اندر زجرِ اندر زجر نامه‌نگاری پروفسور مایکل نیگلر و فرهاد میثمی کشتارها را متوق...